اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / ديوان رهي معيري / غزل ها / بر مزار مولوي

بر مزار مولوي

گفتم چو غنچه خنده زنم در ديار تو
دردا که غرق گريه شدم بر مزار تو
هنگام نوبهار که دوران خرمي است
دردا و حسرتا که خزان شد بهار تو
بگرفته است آينه خاطرم غبار
تا دور ماندم از نفس بي غبار تو
اي آرزوي دل که ز ياران بريده اي
بنماي رخ که سوختم از انتظار تو
وي کرده ميزباني ما در ديار ما
باز آ که ميهمان توام در ديار تو
ما راست داغ مهر تو بر سينه يادگار
رفتي ولي ز دل نرود يادگار تو
گر شمع نيست بر سر خاک تو باک نيست
چون شمع سوخت جان رهي بر مزار تو

١٣٣٦


جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است