اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / ديوان رهي معيري / غزل ها / از خود رميده

از خود رميده

چو گل ز دست تو جيب دريده اي دارم
چو لاله دامن در خون کشيده اي دارم
بحفظ جان بلاديده، سعي من بيجاست
که پاس خرمن آفت رسيده اي دارم
ز سرد مهري آن گل، چو برگهاي خزان
رخ شکسته و رنگ پريده اي دارم
نسيم عيش، کجا بشکفد بهار مرا؟
که همچو لاله، دل داغديده اي دارم
مرا ز مردم نااهل، چشم مردمي است
اميده ميوه، ز شاخ بريده اي دارم
کجاست عشق جگرسوز اضطراب انگيز؟
که من بسينه، دل آرميده اي دارم
صفا و گرمي جانم از آن بود که چو شمع
شرار آهي و خوناب ديده اي دارم
مرا چگونه بود تاب آشنائي خلق
که چون رهي، دل از خود رميده اي دارم

ارديبهشت ١٣٢٨


جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است