اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / گلستان سعدي / باب سوم - در فضيلت قناعت / حکايت (٢٠)

حکايت (٢٠)

يکي از ملوک با تني چند از خاصان در شکارگاهي بزمستان از عمارت دور افتاد. شب در آمد. خانه دهقاني ديدند. ملک گفت: شب آنجا رويم تا زحمت سرما نباشد.
يکي از وزرا گفت: لايق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقاني رکيک التجا کردن، هم اينجا خيمه زنيم و آتش کنيم.
دهقانرا خبر شد ماحضري ترتيب کرد و پيش آورد و زمين ببوسيد و گفت: قدر بلند سلطان بدين قدر نازل نشدي وليکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد.
ملک را سخن گفتن او مطبوع آمد. شبانگاه به منزل او نقل کردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود. دهقان در رکاب سلطان همي رفت و ميگفت:
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چيزي کم
از التفات بمهمان سراي دهقاني
کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسيد
که سايه بر سرش انداخت چون تو سلطاني

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است