اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / گلستان سعدي / باب پنجم - در عشق و جواني / حکايت (٣)

حکايت (٣)

پارسائي را ديدم بمحبت شخصي گرفتار نه طاقت صبر و نه ياراي گفتار. چندانکه ملامت ديدي و غرامت کشيدي ترک تصابي نگفتي و گفتي
کوته نکنم ز دامنت دست
وز خود بزني بتيغ تيزم
بعد از تو ملاذ و ملجائي نيست
هم در تو گريزم ار گريزم
باري ملامتش کردم و گفتم: عقل نفيست را چه شد تا نفس خسيس غالب آمد؟ زماني به فکرت فرو رفت و گفت:
هر کجا سلطان عشق آمد نماند
قوت بازوي تقوي را محل
پاک دامن چون زيد بيچاره اي
اوفتاده تا گريبان در وحل

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است