کتابخانه فارسی
/
گلستان سعدي
/
باب هفتم - در تأثير تربيت
/
حکايت (١٠)
حکايت (١٠)
فقيره درويشي حامله بود. مدت حمل بسر آورده و درويش را همه عمر فرزند نيامده بود. گفت: اگر خداي عزوجل مرا پسري دهد جز اين خرقه که پوشيده دارم هر چه ملک منست ايثار درويشان کنم.
اتفاقا پسر آورد و سفره درويشان بموجب شرط بنهاد. پس از چند سالي که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگي حالش خبر پرسيدم. گفتند: بزندان شحنه درست.
سبب پرسيدم. کسي گفت: پسرش خمر خورده است و عربده کرده و خون کسي ريخته و از ميان گريخته، و پدر را بعلت او سلسله در ناي است و بند گران بر پاي. گفتم: اين بلا را به حاجت از خدا خواسته است
زنان باردار اي مرد هشيار
اگر وقت ولادت مار زايند
از آن بهتر بنزديک خردمند
که فرزندان ناهموار زايند
جستجو در مطالب سایت