اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / هفت اورنگ جامي / خردنامه اسکندري / حکايت آن قاضي غريب که پادشاه بر وي غضب کرد و گفت که خانه اش را به غارت از هر چه دارد بپردازند و خايه اش را بيرون کرده خصي سازند

حکايت آن قاضي غريب که پادشاه بر وي غضب کرد و گفت که خانه اش را به غارت از هر چه دارد بپردازند و خايه اش را بيرون کرده خصي سازند

غريبي ز فضل و هنر بهره ور
تن از جامه خالي کف از سيم و زر
به شهر دگر شد ز تنگي مقيم
که بود اندر او شهرياري حکيم
به خلق کريمانه بنواختش
به شغل قضا محترم ساختش
به سر برد يکچند مشغول کار
ز ناگه بر او تيره شد روزگار
شد از تهمت حسد پر ستيز
به ناکرده جرمي بر او شاه نيز
به غراتگران گفت اشارت کنند
کش از سيم و زر خانه غارت کنند
چو بيند تهي خانه خويشتن
ببرند تصحيف آنش ز تن
چو مسکين دلي با دو صد غصه جفت
شنيد از لب شاه اين قصه، گفت:
نرنجم که بر خانه آيد شکست
ز تصحيف آنم بداريد دست
من اين را ز شهر خود آورده ام
نه حاصل به شهر شما کرده ام
ز شهر شما هر چه اندوختم
ازان چشم اميد بردوختم
شما هم ره لطف گيريد پيش
بدوزيد از آورده ام چشم خويش
چو شه لطف گفتار او را شنيد
ز خشمي که بودش فرو آرميد
بفرمود تا دست ازو داشتند
چنانش که مي خواست بگذاشتند
ز سيم و زر خانه دامن فشاند
بشد عارضي ها و ذاتي بماند
بيا ساقي آن آتشين مي بيار
که سوزد ز ما آنچه نايد به کار
زر ناب ما گردد افروخته
شود هر چه ني زر بود سوخته
بيا مطرب و باد در دم به ني
که از خرمن هستيم باد وي
بدور افکند کاه بيگانه را
گذارد پي مرغ جان دانه را

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است