اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / مختار نامه عطار / باب چهل و هشتم / در سخن گفتن به زبان شمع - قسمت دوم

در سخن گفتن به زبان شمع - قسمت دوم

شمع آمد و گفت:شهر پر خنده ماست
ابر از سر درد نيز گرينده ماست
چون من ز سر راستيي بر پايم
سر مي فکنندم که سرافکنده ماست
شمع آمدو گفت: داد من بايد خواست
کز آتش سوزنده بماندم کم و کاست
تا در سر من نشست ناگه آتش
گويي تو که دل بود که از من برخاست
شمع آمد و گفت:آمده ام شب پيماي
تا بو که از آتش برهم در يکجاي
آتش چو به پاي رفت شد عمر به سر
برگفتمت اين حديث از سر تا پاي
شمع آمد و گفت: سوز من گر داني
چندين نبسوزيم درين حيراني
چندين چکني دراز اشک افشاني
تا گرد کنم به دست سرگرداني
شمع آمد و گفت:يار من خواهد بود
پروانه که جان سپار من خواهد بود
اول چو بشويمش به اشکي که مراست
آخر لحدش کنار من خواهد بود
شمع آمد و گفت:مي فروزم همه شب
کز سوختن است همچو روزم همه شب
هرچندزبان چرب دارم همه روز
ازچرب زباني است سوزم همه شب
شمع آمد و گفت:مي روم حيران من
گه کشته و گه مرده و گه گريان من
بخريده ام اين فروختن از جان من
مي نفروشم تا نکنم تاوان من
شمع آمد و گفت:حالتي خوش ديدم
خود را که سرافکنده و سرکش ديدم
از هرتر و خشک و دخل و خرجي که بود
خرجم همه اشک و دخل آتش ديدم
شمع آمد و گفت:اگر تنم غم کش خاست
آتش در من گرم رود دل خوش خاست
گرداب بلا بر سر من مي گردد
گرداب که ديده است که از آتش خاست
شمع آمد و گفت: اين تن لاغر همه سوخت
رفتم که مرا ز پاي تا سر همه سوخت
خشکم همه از دست شد وتر همه سوخت
اشکي دو سه نم بماند و ديگر همه سوخت
شمع آمد و گفت: جان من پر درد است
زين اشک که آتشم به روي آورده است
دي شهد همي خوردم و امروز آتش
تا درد همو خورد که صافي خورده است
شمع آمد و گفت:آن عشقم همه شب
در بوته امتحان عشقم همه شب
برکرده ام آتشي بلند از سر خويش
زان روي که ديده بان عشقم همه شب
شمع آمد و گفت:بر تن لاغر خويش
مي افشانم اشک ز چشم تر خويش
چون از سر خويش از عسل دور شدم
بنگر که چه آمد به سرم از سر خويش
شمع آمد و گفت:هرکه مردي بودست
سوزش چو من از غايت دردي بودست
گر گريم تلخ هم روا مي دارم
کز شيرينيم پيش خوردي بودست
شمع آمد و گفت: دامني تر داري
زيرا که نه رهروي نه رهبر داري
من هر ساعت سري دگر در بازم
تو ره نبري به سر که يک سر داري
شمع آمد و گفت: آمده ام رنگ آميز
بر چهره ز ابر آتشين طوفان ريز
من از سر عشق مي زنم لاف و تو هم
تا خود که برد زين دو به سر آتش تيز
شمع آمد و گفت:زاتش افسر دارم
هر لحظه به نو سوزش ديگر دارم
تا چند به هر جمع من بي سر و پاي
در پاي افتم از آنچه در سر دارم
شمع آمد و گفت: انجمنم بايد ساخت
با سوختن جان و تنم بايد ساخت
ما را چو براي سوختن ساخته اند
شک نيست که با سوختنم بايد ساخت
شمع آمد و گفت:پا و سر بايد سوخت
هر لحظه به آتش دگر بايد سوخت
وقتي که به جمع روشني بيش دهم
گر خواهم و گر نه بيشتر بايد سوخت
شمع آمد و گفت:خويشتن مي تابم
جان مي سوزم به درد و تن مي تابم
چون رشته من پيش ز من تافته اند
بر تافتن است اصل و من مي تابم
شمع آمد و گفت: بنده مي بايد بود
در سوز ميان خنده مي بايد بود
سر مي ببرند هر زمانم در طشت
پس مي گويند زنده مي بايد بود
شمع آمد و گفت: کار بايد کردن
تا در آتش بر بفرازم گردن
صد بار اگر سرم ببرند از تن
من مي خندم روي ندارد مردن
شمع آمد و گفت: تا مرا يافته اند
در تافتنم به جمع بشتافته اند
کمتر باشد ز ريسماني که مراست
آن نيز در اندرون من بافته اند
شمع آمد و گفت: اگر خطا سوختمي
جز خود دگري را به بلا سوختمي
از خامي خويش زار مي بايد سوخت
گر خام نبودمي کجا سوختمي؟
شمع آمد و گفت: بر نمي بايد خاست
تا پيش تو سرگذشت بر گويم راست
ني ني که زبان من بسوزد ز آتش
گر بر گويم ز سرگذشتي که مراست
شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز
پروانه ز شوق کس نزد ديگر باز
هر لحظه رهي که مي روم چون خامم
زان در آتش گرفته ام از سر باز
شمع آمد و گفت: در بلا بايد سوخت
وز آتش سر بر سر پا بايد سوخت
من آمده در ميان جمعي چو بهشت
در آتش دوزخم چرا بايد سوخت
شمع آمد و گفت: سوز پروانه جداست
کاو را پر سوخت سوز من سرتا پاست
من بنمودم درين ميان فرقي راست
فرقي روشن چنين که دارد که مراست؟
شمع آمد و گفت: کشته بنشينم نيز
تا کشته به سوزد تن مسکينم نيز
از آتش تيز مي زيم جان من اوست
وان عمر به سرآمده مي بينم نيز
شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر
ايام بسي نهاد دردم برسر
روزم دم سرد گشته شب سوخته درد
اي بس که گذشت گرم و سردم بر سر
شمع آمد و گفت: کشته هر روزم
شب مي سوزم که انجمن افروزم
گفتم: هوس سوز در افتد به سرم
اکنون باري ز سر درآمد سوزم
شمع آمد و گفت: دولتم دوري بود
کان شد که مرا پرده زنبوري بود
نوري که ازاو کار جهان نور گرفت
زان نور نصيب من همه نوري بود
شمع آمد و گفت: چون گرفتم کم خويش
باري بکنم به کام دل ماتم خويش
اي کاش سرم مي ببريدي هر دم
تا بر زانو نهادمي در غم خويش
شمع آمد و گفت: دوربين بايد بود
در زخم فراق انگبين بايد بود
مي خندم و باز آب حسرت در چشم
يعني که چو جان دهي چنين بايد بود
شمع آمد و گفت: دائما در سفرم
مي سوزم و مي گدازم و مي گذرم
بخت بد من چو رشته در کارم کرد
بنگر که ازين رشته چه آيد به سرم
شمع آمد و گفت: اگر شماري دارم
اشک است که پر اشک کناري دارم
گر سوختن و کشتن من چيزي نيست
اين هست که روشن سر و کاري دارم
شمع آمد و گفت: اگر بمي بايد رفت
شک نيست که زودتر بمي بايد رفت
چون در بند است پايم و ره در پيش
ناکام مرا به سر بمي بايد رفت
شمع آمد و گفت:کار در کار افتاد
در سوختنم گريستن زار افتاد
از بس که عسل بخوردم از بي خبري
در من افتاد آتش و بسيار افتاد
شمع آمد و گفت: عمر خوش خوش بگذشت
دورم همه در سوز مشوش بگذشت
گر آب ز سر در گذرد سهل بود
اين است بلا کز سرم آتش بگذشت
شمع آمد و گفت: جمع اگر بنشينند
بر من دگري به راستي بگزينند
چون گردن راستان بمي بايد زد
بيچاره کژان! چو راستان اين بينند
شمع آمد و گفت: چون درآمد آتش
سر در آتش چگونه باشم سرکش
جانم به لب آورد به زاري آتش
کس نيست که بر لبم زند آبي خوش
شمع آمد و گفت:خيز و جانبازي بين
با آتش سينه سوز و دمسازي بين
هر چند که سرفرازيم مي بيني
آن سرسري افتاد سراندازي بين
شمع آمد و گفت: کشته ايامم
سرگشته روزگار نافرجامم
با آن که بريده اند صد بار سرم
شيريني انگبين نرفت از کامم
شمع آمد و گفت: سوز جان خواهم داشت
تا روز مصيبت جهان خواهم داشت
هر اشک که بود با کنار آوردم
يعني همه نقد در ميان خواهم داشت
شمع آمد و گفت: گه دلم مرده شود
گه در سوزم عمر به سر برده شود
چون در دهن آب گرمم آيد بي دوست
بر روي ز باد سردم افسرده شود
شمع آمد و گفت: جور عالم برسد
وين سوختن و اشک دمادم برسد
من در آتش مي روم آتش در من
چون من برسم آتش من هم برسد
شمع آمد و گفت: از سر دردي که مراست
اشک افشانم بر رخ زردي که مراست
هر چند که اشک من ز آتش خيزد
افسرده شود از دم سردي که مراست
شمع آمد و گفت: مانده ام بي خور و خفت
وز آتش تيز در بلاي تب و تفت
گر چه بنشانند مرا هر سحري
هم بر سر پايم که بمي بايد رفت
شمع آمد و گفت: سخت کوشم امشب
وز آتش دل هزار جوشم امشب
دي شير ز پستان عسل نوشيدم
شير از آتش چگونه نوشم امشب
شمع آمد و گفت: جان من مي ببرند
وز من همه دوستان من مي ببرند
ناگفتنيي نگفته ام در همه عمر
پس از چه سبب زبان من مي ببرند؟

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است