اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / ديوان اوحدي مراغي / غزليات / شماره ٤٤٠: با يار بي وفا نتوان گفت حال خويش

شماره ٤٤٠: با يار بي وفا نتوان گفت حال خويش

با يار بي وفا نتوان گفت حال خويش
آن به که دم فرو کشم از قيل و قال خويش
من شرح حال خويش ندانم که چيست خود؟
زيرا که يک دمم نگذارد به حال خويش
آنرا که هست طالع ازين کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتيم فال خويش
اي دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
ديدي که: چون شکسته شدي از سؤال خويش؟
اي بي وفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوي از فعال خويش
چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خيال خويش
جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
اي بس درودها که فرستد به آل خويش!
ما را به خويش خوان و بر خويش بارده
باشد که بعد ازين برهيم از ضلال خويش
اي اوحدي، مقيم سر کوي يار باش
گر در سراي دوست نيابي مجال خويش

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است