کتابخانه فارسی
/
ديوان اوحدي مراغي
/
غزليات
/
شماره ٦٦١: گر چه اميد ندارم که: شوم شاد از تو
شماره ٦٦١: گر چه اميد ندارم که: شوم شاد از تو
گر چه اميد ندارم که: شوم شاد از تو
نتوانم که زماني نکنم ياد از تو
گفته بودي که: به فرياد تو روزي برسم
کي به فرياد رسي؟ اي همه فرياد از تو
دانم اين قصه به خسرو برسد هم روزي
که: تو شيريني و شهري شده فرهاد از تو
اگر امشب سر آن زلف به من دادي، نيک
ورنه فردا من و پاي علم و داد از تو
گر تو، اي طرفه شيراز، چنين خواهي کرد
برسد فتنه به تبريز و به بغداد از تو
دوش گفتي: به دلت در زنم آتش روزي
چه دل؟ اي خرمن دلها شده بر باد از تو
دل ما را غم هجر تو ز بنياد بکند
خود نديديم چنين کار به بنياد از تو
اوحدي را مکن از بند خود آزاد، که او
بنده اي نيست که داند شدن آزاد از تو
جستجو در مطالب سایت